تو را به جان شعر من

مباحث شعر‌‌‌، ادبیات و زبان پارسی

تو را به جان شعر من

مباحث شعر‌‌‌، ادبیات و زبان پارسی

تو را به جان شعر من

با سلام
این وب بیشترین تلاش خود را در جهت زنده نگاه داشتن ادبیات فارسی، به یاری خدا خواهد داشت...
از همکاری شعرای کلاسیک، نو به انضمام سپید و اهل ادب و هنر ایرانی استدعای همکاری دارم.
همچنین نظرات و پیشنهادات علاقه مندان به ادبیات فارسی به علاوه ی دوستان محقق و پژوهشگر می تواند راهگشای ما باشد که کمال امتنان از همگی شما خوبان را دارم.
با کمال احترام
محمدکریم نقده دوزان "مریزادخراباتی"

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

 

 

گلچین اشعار و غزلیات حسین منزوی زنجانی و شعری

در رثای امام حسین علیه السلام از منزوی

 

 

 

حسین منزوی در رثای سید و سالار شهیدان

 

امام حسین علیه السلام اینگونه می سراید:

 

غزل، قصیده:

 

ای تک‌نواز نابغه نینوا، حسین

وی تک‌سوار واقعه کربلا، حسین

 

ای از ازل نوشت سواد سرشت خویش

با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین

 

هم جای فدای راه وفا کرده، هم جهان،

هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین

 

از امن و عافیت؛ به رضایت جدا شدی

چون گشتی از مدینه جدت، جدا حسین

 

یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی

از فطرت خجسته شیر خدا، حسین

 

یک کاروان اسیر به همراه داشتی

از عترت شکسته دل مصطفا، حسین

 

جانبازی‌ات به منزل آخر رسیده بود

در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین

 

وز آستین لعنت ابلیس رسته بود

دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین

 

شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه

تا خود جهان چگونه دهد، خون‌بها، حسین

 

در پیش روی سب و ستم، خیزران چه کرد

با آن سر بریده به جور از قفا، حسین

 

کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش

زان سر که رست چون گل خون بر جدا، حسین

 

چاک افق رسید به دامان آسمان

وقتی فلک گرفت به سوکت عزا، حسین

 

حتا کویر تف‌زده را، اشک شسته بود

وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین

 

سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت

زینب فکند ولوله از «وا اخا» حسین

 

من زاین عزا چگونه نگریم که در غمت

برخاست ناله از جگر سنگ‌ها، حسین

 

«آزاده باش باری اگر دین نداشتی»

زیباترین سفارش مولای ما، حسین

 

از بعد قرن‌های فراوان هنوز هم

ما راست ره‌ ای تکنواز نابغه شناس‌ترین رهنما، حسین

 

تو کشتی نجات و چراغ هدایتی

دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین

 

 

*زنده یاد حسین زنجانی*

 

 

 

حسین منزوی زنجانی، گلچین شعر:

 

 

 

 

دیوار

با صدای مرحوم حسین منزوی زنجانی

فایل دریافت:
دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 51 ثانیه

 

غزل:

 

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر

او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من  برق چشم ملتهب ات را  رقــم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام  تو به  بام افق ها، علم زدم

با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود

تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم  وزد

شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم

از شـــادی ام  مپرس کـــــه من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن


با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن

چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر

از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن

با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان

با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس

موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن

حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی

تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن

با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من

هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن

چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد

بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن

زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را

شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

 

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !

 

شکوفه های هلو رستــه روی پیرهنت

            دوباره صورتـــی ِ صورتی است باغ تنت            

دوباره خواب مــرا مــی برد کــــه تا ببرد

به روز صورتی ات - رنگ مهربان شدنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر نسیم وزید

گلـــی سپرد بــــه من پیش رنگ پیــرهنت

چه روزی ، آه چه روزی! که هر پرنده رسید

نُکــی بــــه پنـــــــجره زد پیش بـــاز در زدنت

تـــــو آمدی و بهار آمد و درخت هلو

شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت

درخت شکل تو بـود و تو مثل آینه اش

شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت

و از بهشت ترین شاخه روی گونه ی چپ

شکوفــــه ای زده بودی به موی پرشکنت

پرنده ای کــه پرید از دهان بوسه ی من

نشست زمزمه گر روی بوسه ی دهنت

شکفتــه بودی و بــی اختیار گفتـم :آه !

چه قدر صورتی ِ صورتی است باغ تنت !

 

چون آفتـــاب خزانـــی ، بـــی تــــو دل من گرفته است

جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است ؟

این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز

سنگی کـــه راه نفس را ، بر چـــاه بیژن گرفته است

از چشــــم می گیرم آبــــی  تا پـــای تا سر نسوزم

زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترســـم نیـایـــی و آید  ،  خـــاکستر من به سویت

آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم  دیگـــر انگار ، پــــروا  نمی داری  ای یــــار !

حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است

چــون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر

بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده ! برگرد ،  ای طاقتم برده ، برگرد

برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است

 

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

 

به دل هـــــوای تـــو دارم و بر و دوشت

که تا سپیده دمامشب کشم درآغوشت

چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند

برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت

گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت

گهـــی نهم سر پــــر شور بـر سر دوشت

چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر

کـــه دانه دانه نشیند بــــه لالـــه ی گوشت

گریز و گـم شدن ماهیان بوسه ی من

خوش است در خزه مخمل بنا گوشت

ترنمــــی است  در آوازهــــای پایانــــی

که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت

چو میرسیم بــــه آن لحظه هــــای پایانی

جهان و هر چه در آن می شود فراموشت

چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز

نگــــاه  من  با  زبــان  نـگاه  خـــاموشت

 

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

چونان مسافری که به ناگاه می رسد

 

وا می نهم به اشک و به مژگان تدارکش

چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

 

اینت زهی شکوه که نزدت سلام من

با موکب نسیم سحرگاه می رسد

 

با دیگران نمی نهدت دل به دامنت

چونانکه دست خواهش کوتاه می رسد

 

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم

تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!

 

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر

وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

 

شاعر! دلت به راه بیاویز و از غزل

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد

 

 

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم که اینکه خط سر نوشت من

از دفتـــــر کــــدام شب بستــــه وام شد ؟

اول دلــم فراق تو را سرسری گرفت

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد

شعر من از قبیله خونست خون من ،

فـــــواره از دلــــم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را

شعر من و شکوه تو ، رمز الدوام شد

بعد از تو باز عاشقـی و باز ... آه نه !

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

 

چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام

 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین

کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود

به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری

اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم

اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام

 

بی تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم 
رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو

شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی 
جاذبه‌ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد
ای همه خورشید تو و خاک تو ،باران همه تو

 

بانوی اساطیر غـــــزل های من اینست

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست

من  رود  نیاسودنــم  و  بودن  و  تا  وصــل

آسودگی ام نیست که معنای من اینست

هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست

گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

 

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست

همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

همواره عطشناکی رؤیای من اینست

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست

دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

از قاف فرود آمده عنقای من اینست

خــرداد تــــو  و آذر من بگـــذر و بگـذار

امروز بجوشند که سودای من اینست

دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

کولاکم و برفم همه فردای من اینست

 

 

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست 

 

ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر
ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر

بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی
ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر

جز طرح چشم مستت ، بر صفحه ی امیدم
خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر

خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد
ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش تر

هر فصل از آن جهانی است ، هر برگ داستانی
ای دفتر تن تو ، از هر کتاب خوش تر

چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیه گاهی
آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش تر

خامش نشسته شعرم ، در پیش دیدگانت
ای شیوه ی نگاهت ، از شعر ناب خوش تر

 

 

 

 

گزیده شعر های عاشقانه و غزلیات زیبای حسین منزوی زنجانی:

 

 

به هر چمن رسیده ام، از تو نشان ندیده ام
تو درکجا شکفته اى، اى گل بى نظیر من؟

 

 

اشعار حسین منزوی در مورد عشق

 

همواره عشق بی خبر از راه می‌رسد
چونان مسافری که به ناگاه می‌رسد

وا می‌نهم به اشک و به مژگان تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می‌رسد

 

 

 

چشمان تو تعبیر بهارانه ی عشق
جان و دل بیقرار تو؛ خانه ی عشق

مردم همگی شدند دیوانه یار
امّا تو شدی عاشق دیوانه ی عشق

******

اشعار عاشقانه حسین منزوی

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوندهاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

******

عشقت آموخت به من رمز پریشانی را
چون نسیم از غم تو بی سر و سامانی را

بوی پیراهنی ای باد بیاور، ور نه
غم یوسف بکشد، عاشق کنعانی را

******

ای قصه ی تو و من – چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم، اما بدون دیدار

سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل و آن وصل آخرین بار

******

زیباترین اشعار حسین منزوی

شعرهای حسین منزوی

 

شعرهای حسین منزوی

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من!

******

از تو، دمى اجازه ى صحبت گرفته ام
وین صید، با کمند محبّت گرفته ام

تا روزهـاى آخر پاییز زنده ام
از مرگ تا زمستـان، مهلت گرفته ام

******

اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

******

از جنس غزل بودی و دل باختنی
چون کوچه ی دل خرّم و نشناختنی

با بال امید و عشق، ناگاه ولی
رفتی ز جهان پست و انداختنی

******

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم

******

اشعار نو زیبا حسین منزوی

هربار
من
تو را
برای شعر
برنمی‌ گزینم،
شعر
مرا
برای تو
برگزیده است.
در هشیاری به سراغت نمی‌ آیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمی یابم
که باز
نام تو را می‌نوشته‌ ام.

******

نام تو را نمی­ دانم.
آری،
اما می­ دانم.
گل ها اگر که
نام تو را
می­ دانستند،
نسل بهار از این­سان
رو سوی انقراض،
نمی­ رفت

******

تو مثل شب در کوهستان
اصیل و گیرایی

تو مثل کوهستان در شب،
والایی

و عطر تو اکنون
تمام شب را
آکنده است

و نام تو
اکنون طنین تمام صداهاست …

******

وقتی تو نیستی …
شادی کلام نامفهومی ست !

و «دوستت می‌ دارم» رازی‌ ست،
که در میان حنجره‌ ام دق می‌ کند

و من چگونه بی‌ تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند

******

گزیده اشعار حسین منزوی

قفس سینه زغوغاى نفس مى شکند
شوقِ دیدار تو، دیوار قفس مى شکند

******

زیباترین اشعار حسین منزوی

زیباترین اشعار حسین منزوی

دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس

دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس

دوباره باد بهاری – همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس

******

در ما عجبی نیست که جز عیب نبیند
آن را که هنر هیچ به جز بی هنری نیست

اینان همه نو دولت عیش گذرانند
ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست

******

چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

******

گزیده اشعار حسین منزوی

عشقت هوای تازه است، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق، هر لحظه رنگ تکرار

از عشق اگر نگیرم، جان دوباره، من نیز
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار

بوی تو دارد این باد، وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من، همچون نسیم عیار

******

مشقم کن

وقتی که عشق را زیبا بنویسی
فرقی نمی‌کند که قلم
از ساقه‌های نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر

******

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار پریشانــی‌ست، رو ســوی چـــه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار آیا، وسواس هزار اما
کوریم و نمی‌بینیم، ورنه همه بیماریم

******

عکس نوشته اشعار حسین منزوی

 

 

بی‌تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

من همه تو، تو همه من، او همه تو، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو، ای همه تو، آن همه تو

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

******

دوبیتی های حسین منزوی

امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

******

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

******

شعرهای زیبای حسین منزوی

چون هوای نو بهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام

سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام

از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام

******

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

******

تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ همیشه بهار تو

از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم های میشی نرگس غبار تو

*

مستی نبود غایت تأثیر تو باید
دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید

مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد

******

از وقت و روز و فصل، عصر و جمعه و پاییز دلتنگند …
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

******

می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من

******

از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم

******

اشعار حسین منزوی

اشعار حسین منزوی

گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل
هشدار دل! این بار که دریای من اینست

من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل
آسودگی ام نیست که معنای من اینست

******

اشعار حسین منزوی در مورد زن

الا زنی که صدایی ـ فقط صدا ـ ای زن!
صدای با دل و جان من آشنا، ای زن!

من از تو نام تو را خواستم، غروب آری
که تا به نام بخوانم شبی تو را، ای زن!

تو هیچ نام نداری به ذهن من، ناچار
به نام عشق تو را می زنم صدا، ای زن!

******

زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده! نه، تمثیل زن این نیست

******

غزلیات حسین منزوی

دل من! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش

مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش

بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش

خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش

شور گرداب و کشتی سنگین؟
نه اگر تخته پاره قایق باش

بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش

هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش

******

اشعار بلند حسین منزوی

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
… و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من – دل مغرورم – پرید و پنجه به خالی زد
که عشق – ماه بلند من – ورای دست رسیدن بود

گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظهٔ دیدارت
شروع وسوسه‌ ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل‌ پیشه بهانه‌ اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌ انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

 

 

امشب ستاره های مرا آب برده است


خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است


نام شهاب های شهید شبانه را


آفاق مه گرفته هم از یاد برده است


از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد


از چالش زمین چه به خاطر سپرده است


دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد


آن سبز جاودانه هم انگار مرده است


ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را


از چارچوب منظره دستی سترده است


عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید


از سورت هزار زمستان فسرده است


ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو


چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است


باری به روی دوش زمین تو نیستم


من اطلسم که بار جهانم به گرده است
 

 

 

به کوشش و اهتــمام

{ملیــکا نقـده دوزان}

 

 



کپی برداری و باز نشر تمام مطالب بلامانع می باشد بجز اشعار خراباتی، سر برگ و نمایه سایت

 

 

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی