تو را به جان شعر من

مباحث شعر‌‌‌، ادبیات و زبان پارسی

تو را به جان شعر من

مباحث شعر‌‌‌، ادبیات و زبان پارسی

تو را به جان شعر من

با سلام
این وب بیشترین تلاش خود را در جهت زنده نگاه داشتن ادبیات فارسی، به یاری خدا خواهد داشت...
از همکاری شعرای کلاسیک، نو به انضمام سپید و اهل ادب و هنر ایرانی استدعای همکاری دارم.
همچنین نظرات و پیشنهادات علاقه مندان به ادبیات فارسی به علاوه ی دوستان محقق و پژوهشگر می تواند راهگشای ما باشد که کمال امتنان از همگی شما خوبان را دارم.
با کمال احترام
محمدکریم نقده دوزان "مریزادخراباتی"

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

 

​​​​همه چیز درباره زنده یاد امیر هوشنگ ابتهاج ه الف سایه:

 

و غزلیات سایه

 

هوشنگ ابتهاج و شعرخوانی سیمین بهبهانی

 

 

سخنرانی و شعر خواندن زنده یاد بانو سیمین بهبهانی

لینک دریافت:
دریافت

 

آینه در آینه

 

 

 

همه چیز درباره امیرهوشنگ ابتهاج ه الف (سایه)...:

 

 

گل من چندین منشین غمگین، افتخاری

لینک دریافت:
دریافت
مدت زمان: 8 دقیقه 39 ثانیه

 



 

 

 

امیرهوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سایه) شاعر و ادیب
- متولد ۱۳۰۶ رشت
- پایان تحصیلات متوسطه در زادگاه
- چاپ اولین مجموعه اشعار با نام "نخستین نغمه ها" در رشت ۱۳۲۵ که در قالب شعر کلاسیک بود
- انتشار مجموعه "سراب" نخستین تجربه در زمینه شعر نو ۱۳۳۰ انتشارات صفى على شاه
- انتشار اولین مجموعه از سیاه مشق دربرگیرنده شعرهاى ۲۵ تا ۲۹
- انتشار مجموعه "شبگیر" ۱۳۳۲ نشر توس و زوار
- انتشار مجموعه "زمین" ۱۳۳۴ انتشارات نیل
- "چند برگ از یلدا" مجموعه شعر، تهران ۱۳۳۴
- "یادگار خون سرو" ۱۳۶۰
- انتشار مجموعه "سیاه مشق" ۱ و ۲ و ۳ شامل مجموعه غزلیات، رباعى ها، مثنوى ها، دوبیتى و قطعه
- سرپرست واحد موسیقى رادیو حدفاصل ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶
- مدیر برنامه هاى جاودان موسیقى رادیو: گل هاى تازه و گلچین هفته
- پایه گذار گروه موسیقى چاووش
متشکل از بهترین موسیقیدانان مرکز حفظ و اشاعه، محمدرضا لطفى، شجریان و... که سروده هاى انقلابى اش درآستانه انقلاب، بر حافظه همگان نقش بسته است.
 

- سرودن ترانه هاى جاویدانى همچون "تو اى پرى کجایى" با صداى قوامى و دیگران
- انتشار مجموعه "آینه در آینه" گزیده اشعار به انتخاب دکترمحمدرضا شفیعى کدکنى ۱۳۶۹ که تاکنون از چاپ دهم نیز گذشته است.
- تصحیح دیوان حافظ با نام "حافظ به سعى سایه" که از معتبرترین تصحیحات دیوان خواجه است.
درباره شعر گفته اند که باید انعکاس صداى روزانه باشد. سایه اى از واقعیت بنماید و فراتر از زمان و زمانه خود پیش برود. دراین تعریف مسلماً شعر شعراى بسیارى از دوران معاصر گنجانده مى شود. با این همه اما در میان نام هاى ریز و درشتى که در صد سال اخیر سنگ بزرگ شعر را به پیش کشانده اند، نام هایى هستندکه هم عوام مى شناسندشان و هم خواص. هوشنگ ابتهاج یا به قول خودش (ه- .ا.سایه) در این میان شاید زبانزدترین و سرشناس ترین شاعر دوران ما باشد. کسى که بزرگان ادب و ادبیات اورا "حافظ زمانه" نامیده اند به قدرى در میان لایه ها و طبقات گوناگون مردم و جامعه کاهش نفوذ داشته که از امى وعامى تا ملا و مکلا مى شناسندش و شعرش را از برند.
این البته هنر اوست. هنر والاى فرزند زمان خویشتن بودن ودر زمانهاى فرار و زیستن.
شعر ابتهاج آینه اى را مى ماندکه شاید تا نسل ها بعد بشود خود را درقاب کلماتش دید.
شعر ابتهاج داراى ابعاد و گستردگى بسیار است. ابتهاج از شعر به اشکال گوناگون استفاده مى کند. چنانکه زمانى شعر او داراى پیچیدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى دیگر براى بیان افکارش از شعر استفاده مى کند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش یک رسانه را دارد که آگاهى مى دهد و گاهى تصویر وتصاویر ذهن خلاق و بسیط اوست. به یک معنا امیر هوشنگ ابتهاج یا همان ه-. ا.سایه با شعر زندگى کرده . شعر هم هنر اوست و هم ابزار اوبه عنوان یک روشنفکر که در اجتماع اثرگذارى مى کند. با این وصف ابتهاج شعر را از زوایاى متعدد مى بیند و از هر زاویه هم با آن یک نوع برخورد مى کند. گاه دقت او در خدمت ترانه است، ترانه هایى که به حافظه تاریخى مردم گره خورده اند مثل "تو اى پرى کجایى" و گاه ذوق اش حسرت جوانى و حکمت پیرى را متصور مى شود و گاه شعرش اندرز است و آگاهى. در واقع شعر ابتهاج منشورى است از هر زاویه که درنور قرار مى گیرد به یک رنگ در مى آید و این همان ویژگى است که شعر حافظ و شور مولانا را جاودانه کرده است. از این منظر شایدعنایت ابتهاج به غزل و قصیده ارادت او به حافظ است. گرچه شور مولانا در میان اغلب غزل هاى او موج مى زند.
ارادت و جان نثارى ابتهاج به حافظ را مى توان در کتاب ژرف و گرانبارش "حافظ به سعى سایه" دید. که در آن نگاه پژوهنده یک شاعر مسلط و بسیط بر غزل و قصیده وکلام را مى بینیم که توانسته با اعراب گذارى هاى دقیق و مطنطن و قیاس نسخه هاى متعدد خطى اختلاف میان نسخ گوناگون را کشف کند و با درک وآشکار ساختن واژه هاى مشکوک موضوعات پیش پا افتاده حافظ شناسان را رفع و رجوع کند ونگاهى تازه به همراه درایتى تمام ناشدنى و زوال ناپذیر حافظ پژوهان عرضه کند. از این نظر "حافظ به سعى سایه" نقطه پایانى براى بسیارى از مباحث حافظ پژوهشى و نقطه آغازى براى مباحث تازه است.
شاید بتوان مدعى شد که درمیان تمام قالب هاى شعر فارسى، ارادت ابتهاج به غزل بیش از سایر قالب هاست. چه غزل ازمنظر او بامفاهیم بلندى که ایرانى جماعت قرنها با آن زیسته است و با آن نفس کشیده از قبیل عشق و رندى و قلندرى و ملامت ومرگ آگاهى و... در آمیخته است وآنقدر این کلمه جامد نزد شاعران، شخصیتى دارد که رفتار خاص خود را مى طلبد.
هنر ابتهاج و همقطارانش در مورد غزل آن است که آنها غزل را از روح بى زمان ایرانى اش خالى کرده اند و روح زمانمند خود را بر آن دمیده اند و از این منظر شاید ابتهاج با اشعار نئوکلاسیک سیاسى - عرفانى اش تلاش مى کند تا پیش از آنکه شاعر بودن خود را به رخ مخاطب بکشد، انسان بودن و انسان قرن بیست و یکمى بودن خودرا به غزل بدمد و به دلیل ارج نهادن او به روح ایرانى غزل است که همه و همه او را مى شناسند یا لااقل شعرى از او شنیده اند و شعرى از او خوانده اند.
 

ممکن است گفته شود که دلیل نفوذ اشعار ابتهاج در میان طبقات مختلف اجتماعى و دو، سه نسل گذشته و امروز توسل خوانندگان موسیقى به اشعار اوست. این جمله غلطى نیست و ادعاى بى راهى نمى نماید. اما باید اضافه کرد که تسلط و مهارت وشناخت ابتهاج بر موسیقى چنان است که با اشعارش بارها به موسیقیدانهاى ایرانى بویژه موسیقیدانان سرشناسى چون محمدرضا شجریان و لطفى و... جهت واقعى را نمایانده. و این کار او نه از طریق زد و بند و نصیحت ونقد و غیره که تنها از طریق همان شعر صورت پذیرفته است.
ابتهاج راهبر گروه چاووش یکى از مهمترین گروه هاى موسیقى در آستانه انقلاب مردمى ایران بود که با حضور کسانى چون لطفى ، علیزاده، مشکاتیان، شجریان و... ماندگارترین تصنیف ها وترانه هاى انقلابى بعداز مشروطه را رقم زد. و یکى از دلایل مراجعه بسیار هنرمندان و موسیقیدانان و موسیقى شناسان به اشعار ابتهاج، روح موسیقیایى نهفته در اشعار اوست. چنانکه همایون خرم آهنگساز معروف برنامه گلها که با ترانه هاى ابتهاج آهنگ ساخته، دلیل اصلى استفاده موسیقیدانان از اشعار ابتهاج را منبع سرشار والهام دهنده این اشعار به موسیقى دانان مى داند. و ابتهاج پیش از آنکه شاعر باشد اهل موسیقى است و مى داند که کلام آهنگ و نت و ریتم و ملودى قوى تر و نافذتر از کلمه است و به همین علت اغلب اشعارش در موسیقى غرق است. و جالب آن است که در منزل این بزرگمرد ادبیات معاصر ما، بیش از آن که سخن از شعر و شاعرى در میان باشد، صحبت از موسیقى و بحث درباره آن است که سایه چه موسیقى کلاسیک غربى و چه موسیقى کلاسیک ایرانى را به غایت عمیق و درست مى شناسد.
دراین سراى بى کسى، کسى به در نمى زند ‎/ به دشت پر ملال ما پرنده پر نمى زند ‎/ یکى ز شب گرفتگان چراغ بر نمى کند‎/ کسى به کوچه سار شب در سحر نمى زند‎/ نشسته ام در انتظار این غبار بى سوار‎/ دریغ کز شبى چنین سپیده سر نمى زند‎/ دل خراب من دگر خرابتر نمى شود‎/ که خنجر غمت از این خرابتر نمى زند‎/ گذرگهى است پر ستم که اندرو به غیر غم ‎/ یکى صداى آشنا به رهگذر نمى زند‎/ چه چشم پاسخ است از این دریچه هاى بسته ات؟‎/ برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمى زند‎/ نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست‎/ اگرنه، بر درخت تر کسى تبر نمى زند
امیرهوشنگ در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایى را در این شهرسپرى کرد و سپس به تهران آمد و دوره دبیرستان را در تهران گذرانید. آثار او که "سایه" تخلص مى کنداز بدو شروع به شاعرى مورد توجه اهل ادب قرار گرفت و سخن منظوم او به تدریج در مطبوعات کشور منتشر شد تا آنکه هرچندگاه مجموعه اى از این آثار به طور مدون طبع گردید.
ابتهاج شعر گفتن را خیلى زودتر از تصور ما آغاز کرده است. اووقتى هنوز در دبیرستان تحصیل مى کرد اولین مجموعه شعرش را منتشر کرد. سایه در قالب غزل شاعرى شناخته شده و محبوب است که خوب مى داند چطور از واژه ها وترکیبات در این قالب استفاده کند. او شعرهاى ماندگار بسیارى هم در قالب تازه و شعر نو سروده است. درونمایه هاى حسى شعر او در بسیارى از موارد با مضامین اجتماعى پیوند خورده است. یکى از نمونه هاى خوبى که دغدغه هاى اجتماعى شعر سایه را نشان مى دهد، شعر "کاروان" است که هنوز خیلى از بزرگترهاى مان جوانهاى دهه سى و چهل، آن را از حفظ مى خوانند:
دیریست گالیا!‎/درگوش من فسانه دلدادگى مخوان!‎/دیگر زمن ترانه شوریدگى مخواه!‎/دیر است گالیا! به ره افتاده کاروان.‎/عشق من و تو؟... آه‎/این هم حکایتى است‎/اما، درین زمانه که درمانده هرکسى‎/از بهر نان شب‎/دیگر براى عشق و حکایت مجال نیست.‎/...
درواقع ابتهاج یکى از مطرح ترین و بهترین شعر سرایان معاصر است که گرچه در قالب هاى کلاسیک در قله نشسته است اما در زمینه هاى مختلف شعر نو نیمایى نیز اشعارى والا و توانا سروده است. سایه یک نو اندیش غزلسراست و دراین راه و روال، در بین معاصران همتایى ندارد.
سایه در سایه بهره گیرى بجا و بهنجار از ناب ترین و زلالترین شاخه جریان غزل سبک عراقى، این اقبال را یافته که نیروى بالیدن در کناردرختان برومند و تنومند غزل فارسى را به دست آورد. او در سال ۱۳۲۵ مجموعه "نخستین نغمه ها" را که شامل اشعارى به شیوه کهن است، منتشرکرد. "سراب" نخستین مجموعه دوست به اسلوب جدید، اما قالب، همان چهارپاره است با مضمونى از نوعى تغزل و بیان احساسات و عواطف فردى، عواطفى واقعى و طبیعى. مجموعه "سیاه مشق" با آنکه پس از سراب منتشرشده، شعرهاى سالهاى ۲۵ تا ۲۹ شاعر را دربرمى گیرد. دراین مجموعه، سایه تعدادى از غزلهاى خود را چاپ کرد و توانایى خویش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا که مى توان گفت تعدادى از غزلهاى او از بهترین غزل هاى دوران معاصر به شمار مى رود.
اما سایه در مجموعه هاى بعدى، آواى دل دردمند و ترانه هاى عاشقانه را رها کرده با مردم همگام مى شود و مجموعه شبگیر، پاسخگوى این اندیشه تازه اوست که دراین رابطه اشعار اجتماعى با ارزشى را پدید مى آورد.
سایه را مى توان از تواناترین شاعران وبهترین غزلسراى معاصر دانست که با زبانى توانا و درکى تازه درمجموعه "چندبرگ از یلدا" در سال ۱۳۳۴ راه روشن و تازه اى در شعر معاصر گشود.
مضامین گیرا و دلکش، تشبیهات و استعارات و صور خیال بدیع، زبان روان و موزون و خوش ترکیب و هم آهنگ با غزل از ویژگى هاى شعر سایه است.
گذشته از اینها هوشنگ ابتهاج را مى توان از تواناترین شعراى آرمانگراى نمادپرداز دانست. چه او هم در غزل و هم درکارهاى نو لحظه اى از اندیشه به "هدف" غافل نمى ماند و درعین حال "جوهر شعرى" را با ظرافت تمام چون شیشه اى در بغل سنگ نگاه مى دارد.
دیگر این پنجره بگشاى که من‎/به ستوه آمدم از این شب تنگ.‎/دیرگاهى است که در خانه همسایه من خوانده خروس.‎/وین شب تلخ عبوس‎/مى فشارد به دلم پاى درنگ
دیرگاهى است که من در دل این شام سیاه‎/،پشت این پنجره بیدار و خموش‎/،مانده ام چشم به راه.‎/همه چشم و همه گوش.‎/مست آن بانگ دلاویز که مى آید نرم‎/محو آن اختر شبتاب که مى سوزد گرم‎/مات این پرده شبگیر که مى بازد رنگ.‎/آرى این پنجره بگشاى که صبح‎/مى درخشد پس این پرده تار.‎/مى رسد از دل خونین سحر بانگ خروس.‎/وز رخ آینه ام مى سترد زنگ فسوس‎/بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار‎/خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ...
شعر ابتهاج و نام سایه را هرگز نمى توان فراموش کرد، اگر قرار باشد که از ادب و ادبیات صدسال اخیر سخن گفت و حرفى زد و مطلبى نوشت. غزل هاى او را بسیارى از بزرگان ادبیات دوران اخیر تحسین کرده اند و شاعر نوجویى مثل فروغ غزل معروفى در استقبال از شعر سایه سروده است و دکتر شفیعى کدکنى که گزینه اشعار او را با نام "آینه در آینه" جمع آورى کرده، درباره اش مى گوید: "کمتر حافظه فرهیخته اى است که شعرى از روزگار ما به یادداشته باشد و در میان ذخایرش نمونه هایى از شعر و غزل سایه نباشد.

 

 

 

 

 

 

بیداد

زنده یاد محمد رضا شجریان

لینک دریافت
دریافت

 

    
کهربا

 من نه خود می روم ، او مرا می کشد
 کاو سرگشته را کهربا می کشد
 چون گریبان ز چنگش رها می کنم
 دامنم را به قهر از قفا می کشد
 دست و پا می زنم می رباید سرم
 سر رها می کنم دست و پا می کشد
 گفتم این عشق اگر واگذارد مرا
 گفت اگر واگذارم وفا می کشد
 گفتم این گوش تو خفته زیر زبان
 حرف ناگفته را از خفا می کشد
 گفت از آن پیش تر این مشام نهان
 بوی اندیشه را در هوا می کشد
 لذت نان شدن زیر دندان او
 گندمم را سوی آسیا می کشد
 سایه ی او شدم چون گریزم ازو ؟
 در پی اش می روم تا کجا می کشد

 

به پایداری آن عشق سربلند
 بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟
 ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟
 بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
 ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
 ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
 ببوسم آنلب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
 که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
 مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
 مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
کههیچ کس نتواند گرفت جای تو را
 ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من
 که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
 سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
 زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
 به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم
 کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
 به پایداری آن عشق سربلندم قسم
 که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

 

در قفس
ای برادر عزیز چون تو بسی ست
در جهان هر کسی عزیز کسی ست
 هوس روزگار خوارم کرد
روز گارست و هر دمش هوسی ست
 عنکبوت زمانه تا چه تنید
 که عقابی شکسته ی مگسی ست
به حساب من و تو هم برسند
 که به دیوان ما حسابرسی ست
 هر نفسی عشق می کشد ما را
 همچنین عاشقیم تا نفسی ست
کاروان از روش نخواهد ماند
باز راه است و غلغل جرسی ست
 آستین بر جهان برافشانم
 گر به دامان دوست دسترسی ست
 تشنه ی نغمه های اوست جهان
 بلبل ما اگرچه در قفسی ست
 سایه بس کن که دردمند ونژند
چون تو در بند روزگار بسی ست

 

پژوک
دل شکسته ی ما همچو اینه پک است
 بهای درنشود گم اگرچه در خک است
 ز چک پیرهن یوسف آشکارا شد
 که دست و دیده ی پکیزه دامنان پک است
 نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند
 که این دو اسبه ی ایام سخت چالک است
 قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق
 تو هرقبا که بدوزی به قدر ادرک است
سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست
 بگویمت که گریبان گل چراچک است
 رواست گر بگشاید هزار چشمه ی اشک
 چنین که داس تو بر شاخه های این تک است
 ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
 فغان ز دوست که در دشمنی چه بی بک است
 صفای چشمه ی روشن نگاه دار ای دل
 اگر چه از همه سو تند باد خاشک است
صدای توست که بر می زند ز سینه ی من
 کجایی ای که جهان از تو پر ز پژوک است
 غروب و گوشه ی زندان و بانگ مرغ غریب
بنال سایه که هنگام شعر غمنک است
 دل حزینم ازین ناله ی نهفته گرفت
 بیا که وقت صفیری ز پرده ی رک است

 

عزیز تر از جان
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
 باهمرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
 در راه عشق گر برود جان ما چه بک
ای دل تو آن عزیز تر از جان نگاه دار
 محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
 این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
 ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
 مپسند یوسف من اسیر برادران
 پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
 بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
 چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
 ای دل اگر چه بی سر و سامان تر از تو نیست
 چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

 

گل افشان خون
 بلندا سرما که گر غرق خونش
 ببینی ، نبینی تو هرگز زبونش
 سرافراز باد آن درخت همایون
 کزین سرنگونی نشد سرنگونش
 تناور درختی که هر چه ش ببری
 فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
 پی آسمان زد همانا تبرزن
 که بر سر فرو ریخت سقف و ستونش
زمین واژگون شد از آن تا نبیند
 در ایینه ی آسمان واژگونش
 بلی گوی عهدش بلا آزماید
زهی مرد و آن عهد و آن آزمونش
ز چندی و چونی برون رفت و آخر
 دریغا ندانست کس چند و چونش
 خوشا عشق فرزانه ی ما که ایدون
 ز مجنون سبق برده صیت جنونش
 از آن خون که در چاه شب خورد بنگر
 سحرگاه لبخند خورشید گونش
خم زلفش آن لعل می نماید
 نگر تا نپیچی سر از رهنمونش
 بهارا تو از خون او آب خوردی
 بیا تا ببینی گل افشان خونش
 سماعی است در بزم او قدیسان را
 دلا گوش کن نغمه ی ارغنونش
 به مانند دریاست آن بی کرانه
 تو موجش ندیدی و دیدی سکونش
 نهنگی بباید که با وی بر اید
 کجا سایه از عهده اید برونش

 

در پرده ی خون
 بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
 به پای سرو آزادی سر و دستی برافشانیم
 به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
 که ما خود درد این خون خوردن خاموش می دانیم
 نسیم عطر گردان بوی خون عاشقان دارد
 بیا تا عطر این گل در مشام جان بگردانیم
 شرار ارغوان واخیز خون نازنینان است
 سمندر وار جان ها بر سر این شعله بنشانیم
جمال سرخ گل در غنچه پنهان است ای بلبل
 سرودی خوش بخوان کز مژده ی صبحش بخندانیم
گلی کز خنده اش گیتی بهشت عدن خواهد شد
 ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
 سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
 چه پرچم های گلگون کاندر آن شادی برقصانیم
 به دست رنج هر ناممکنی ممکن شود آری
 بیا تا حلقه ی اقبال محرومان بجنبانیم
 الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی درین توفان به سودای تو می رانیم
 دلا در یال آن گلگون گردن تاز چنگ انداز
مبادا کز نشیب این شب سنگین فرومانیم
 شقایق خوش رهی در پرده ی خون می زند ، سایه
 چه بی راهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم
 

 

زنده وار
 چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
 نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
 غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
 که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
 چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
 دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
 دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
 سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
 تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
 به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
 که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
 چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
 نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
 منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
 سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
 که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
 به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
 بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

 

یاد آر
ما قصه ی دل جز به بر یار نبردیم
 و ز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
 معلوم نشد صدق دل و سر محبت
تا این سر سودازده بر دار نبردیم
 ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
 سودای تو را برسر بازار نبردیم
با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
 ما یوسف خود را به خریدارنبردیم
 ای دوست که آنصبح دل افروز خوشت باد
 یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
 از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
 بی رنگی ام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم
 تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
 از اینه ای منت دیدار نبردیم

 

شبیخون
 برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
 این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
 دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
 چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
 گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
 کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
 چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
 بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
 نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
 حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساخته اند
 ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
 در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
 با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

 

خون بها
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
 این گنج مزد طاقت رنج آزمای توست
 صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
 ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
 این باد خوش نفس به مراد تو می وزد
رقص درخت و عشو ی گل در هوای توست
 شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد ؟
 کان آفتاب سایه شکن در سرای توست
 خوش می برد تو را به سر چشمه ی مراد
 این جست و جو که در قدم رهگشای توست
 ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
 یاد تو خوش که خنده ی گل خون بهای توست
 دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
 کاین رنگ و بوی گل همه از نافه های توست
 پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
هر سو گذار قافله های صدای توست
از آفتاب گرمی دست تو می چشم
 برخیز کاین بهار گل افشان برای توست
 با جان سایه گرچه در آمیختی چو غم
 ای دوست شاد باش که شادی سزای توست

 

دلی در آتش
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خکستر سردم
 به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن
 که دشت آسمان دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست
 که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
 چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
 وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
 چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد
 نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
 بر آری ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
 که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
 ز خوبی آب پکی ریختم بر دست بد خواهان
 دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم
 چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
 ز خاکستر نشین سینه آتش وام می کردم

 

زندان شب یلدا
چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
 وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
 ای عشق یزن در من کز شعله نپرهیزم
 صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
 صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
 چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
 زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

 

انتظار
 خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
 نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
 به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
 خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
 شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
 هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
 زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
 که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد

 

بیداد

استاد محمد رضا شجریان

لینک دریافت:
دریافت

 

یکصد و پنجاه شعر از امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) را از لینک های زیر بخوانید:

منبع:

سارا شعر

 

 

به کوشش و اهتمام محمدکریم نقده دوزان

«خراباتی»